ارسال شده توسط بادام تلخ در 87/3/13:: 3:26 عصر
- شب خوش آقای...
با حرکت سر جوابشو میده و کلید رو میزاره روی پیشخون نگهبان تا ماشینش رو براش پارک کنه
...
در
خونه رو باز کرد، دستش به آرومی روی دوار به دنبال کلید چراغ لرزید سردی
دیوار براش چیز تازه ای نبود، کتش رو انداخت روی دسته مبل، دستی به قاب
عکس های روی میز کشید...
خودشو پرت کرد روی تخت، نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت، به تابلو های روی دیوار به دوتا امضای وسط سقف...
گلوش درد گرفت، چشم هاش کمی سوخت و بعد...
خودش رو زیر بالش ها غرق کرد مبادا کسی صدای فریاد هاشو بشنوه!
صبح...
مثل
هر روز دوش گرفت، صورتش رو با حوصله اطلاح کرد، کت شلوار اتو کشیدش رو
پوشید، جلوی آئینه ایستاد توی چشم های خودش زل زد، یه لبخند عمیق و دلنشین
گذاشت روی صورتش...
چهره یه مدیر خوش بخت و خوش حال
کلمات کلیدی :